|
وسط پیاده رو ایستاد. دستانش را باز کرد و صورتش را رو به آسمان گرفت. باد لای برگها می پیچید و لکه های نور چهره اش را نوازش می کرد. ذهنش خالی بود. - همونقدر که باید باشه. درست همونقدر که باید باشه. نورها و سایه ها. - سایه؟ تو به این می گی سایه؟ - تیرگی! اینطور ترجیح می دی؟ اینبار صحبت نور ها بود. چشمان بسته اش را سپرد به پرتوهایی که از پنجه های سبز چنار می گریخت و پلکش گرم شد. زرد، سرخ، آبی و باز پرده سفید. صدا! ... سایه ها! کلماتی که از روی پرده سفید رد شد چشمکی زد و باز او را با سفیدی بی انتهای پیش رویش در فضای بی کران رها کرد. - هر چی که هست این شاهکاره. باز هم سکوت! و سفیدی گسترده تر می شد. با خود فکر کرد کلمات همان چیزهایی است که لازم دارد و شروع به ساختن کرد. پرده سفید سایه روشن شد. - تو به من گفتی که همیشه نقاش بودم فقط خودم نمی دونستم! - هنوز هم نمی دونی! - ولی خیلی پیشرفت کردم! - توی چی پیشرفت کردی؟ نور ها بازی می کردند و رنگها در می آمیخت. کلمات در ذهنش تاب می خورد و تصویرشان روی پرده سفید نقش می بست. خام. طرح و پیرنگ. خورشید! - تو فقط مسخره کن. حیف که دوست دارم. هم خودت و هم تابلوهای بی سر و تهتو. مرد اینبار خندید و موج گرمی از پنجره خارج شد و توی پیاده رو روی صورتش دوید. خورشید روی پرده می درخشید. - تو دوستم نداری اینو خودت هم می دونی. باید بگی دوستت خواهم داشت. - منظورت چیه؟! زمین! - من برای تو آرزویی از آینده هستم همونقدر که تو برای من خود لحظه حالی. دوست داشتن یعنی همین الان چشمهات رو ببندی، دستهات رو به سمت آسمون باز کنی و من رو پشت پلکهات ببینی. - می بینم. به خدا می بینم! صدای هق هق گریه توی فضای اتاق پیچید به دیوارها خورد و از پنجره بیرون رفت. باران! - باشه عزیزم. هر چی تو بگی. آدمها! مرد و زن را می دید که سایه هاشان قد کشید و روی پرده سفید افتاد. مرد دستش را روی موهای زن کشید و زیر لب گفت: خدا! زن بریده بریده گفت:" به خدا دوست دارم". تابلوی روی بوم رنگهای عجیبی داشت انگار سیاه مشق بود. طرح در طرح و رنگ در رنگ. مات و سایه روشن. باد پنجره را تکان می داد و مرد دوباره زیر لب گفت: خدا! سایه ها روی دیوار بزرگتر شد و خورشید سرختر. مرد روی زمین نشسته بود و موهای زن را که روی زانویش افشان شده بود نوازش می کرد. زن لمیده بود و افکارش در رویای آینده سرمستی می کرد. نگاهی به هلال نقره ای بیرون پنجره انداخت و گفت:" به خدا دوست دارم! اگر اصلا خدایی باشه." مرد پوزخندی زد و گفت: فکرش رو بکن اون بیرون ایستاده باشه و حرفهات رو گوش کنه! ماه توی چشمهای زن لرزید. عشق! پرده سفید جای خالی نداشت!
|
|