در ابتدا کلمه بود

سروش چیت ساز
soroush_C@yahoo.com


وسط پیاده رو ایستاد. دستانش را باز کرد و صورتش را رو به آسمان گرفت. باد لای برگها می پیچید و لکه های نور چهره اش را نوازش می کرد. ذهنش خالی بود.
- همونقدر که باید باشه. درست همونقدر که باید باشه. نورها و سایه ها.
- سایه؟ تو به این می گی سایه؟
- تیرگی! اینطور ترجیح می دی؟
اینبار صحبت نور ها بود. چشمان بسته اش را سپرد به پرتوهایی که از پنجه های سبز چنار می گریخت و پلکش گرم شد. زرد، سرخ، آبی و باز پرده سفید.
صدا! ... سایه ها!
کلماتی که از روی پرده سفید رد شد چشمکی زد و باز او را با سفیدی بی انتهای پیش رویش در فضای بی کران رها کرد.
- هر چی که هست این شاهکاره.
باز هم سکوت! و سفیدی گسترده تر می شد. با خود فکر کرد کلمات همان چیزهایی است که لازم دارد و شروع به ساختن کرد. پرده سفید سایه روشن شد.
- تو به من گفتی که همیشه نقاش بودم فقط خودم نمی دونستم!
- هنوز هم نمی دونی!
- ولی خیلی پیشرفت کردم!
- توی چی پیشرفت کردی؟
نور ها بازی می کردند و رنگها در می آمیخت. کلمات در ذهنش تاب می خورد و تصویرشان روی پرده سفید نقش می بست. خام. طرح و پیرنگ.
خورشید!
- تو فقط مسخره کن. حیف که دوست دارم. هم خودت و هم تابلوهای بی سر و تهتو.
مرد اینبار خندید و موج گرمی از پنجره خارج شد و توی پیاده رو روی صورتش دوید. خورشید روی پرده می درخشید.
- تو دوستم نداری اینو خودت هم می دونی. باید بگی دوستت خواهم داشت.
- منظورت چیه؟!
زمین!
- من برای تو آرزویی از آینده هستم همونقدر که تو برای من خود لحظه حالی. دوست داشتن یعنی همین الان چشمهات رو ببندی، دستهات رو به سمت آسمون باز کنی و من رو پشت پلکهات ببینی.
- می بینم. به خدا می بینم!
صدای هق هق گریه توی فضای اتاق پیچید به دیوارها خورد و از پنجره بیرون رفت.
باران!
- باشه عزیزم. هر چی تو بگی.
آدمها!
مرد و زن را می دید که سایه هاشان قد کشید و روی پرده سفید افتاد. مرد دستش را روی موهای زن کشید و زیر لب گفت: خدا!
زن بریده بریده گفت:" به خدا دوست دارم". تابلوی روی بوم رنگهای عجیبی داشت انگار سیاه مشق بود. طرح در طرح و رنگ در رنگ. مات و سایه روشن. باد پنجره را تکان می داد و مرد دوباره زیر لب گفت: خدا!
سایه ها روی دیوار بزرگتر شد و خورشید سرختر. مرد روی زمین نشسته بود و موهای زن را که روی زانویش افشان شده بود نوازش می کرد. زن لمیده بود و افکارش در رویای آینده سرمستی می کرد. نگاهی به هلال نقره ای بیرون پنجره انداخت و گفت:" به خدا دوست دارم! اگر اصلا خدایی باشه." مرد پوزخندی زد و گفت: فکرش رو بکن اون بیرون ایستاده باشه و حرفهات رو گوش کنه!
ماه توی چشمهای زن لرزید.
عشق!
پرده سفید جای خالی نداشت!

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31268< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي